نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ
(بهحرمت بازماندگان اسامی تغییر یافتهاند.)
سال ۶۷ بود، حمام خون و ماشین کشتار جمهوری اسلامی بهشدت به راه افتاده بود و زندانیان سیاسی بیمحابا در زندانها اعدام میشدند و در گورهای بینامونشانِ خاوران دفن میشدند؛ گورستان خاوران که نامش با درد و رنج هزاران انسان بیگناه و بیپناه گره خورده است، نامی که یادآور خونینترین و سیاهترین بُرهه پس از انقلاب اسلامی است؛ دههٔ شصت و تابستان خونین سال ۶۷.
هزاران گور بینام و مدفن دهها هزار زندانی است که فقط بهخاطر عقایدشان اعدام و شبانه در گورهای گروهی دفن شدند، بیهیچ نشان و بیهیچ مزاری، و بیهیچ فرصتی برای سوگواری خانوادههایی که عزیزانشان را در این کشتار دهشتناک از دست داده بودند. پشت این کشتارها نام ننگین ابراهیم رئیسی تا همیشه باقی خواهد ماند.
اما این داستان حکایت دختری است بهنام ریحانه؛ یکی از همین انسانهای بیگناه. داستانی که انسان بعد از شنیدنش نمیتواند اشکهایش را که بی محابا سرازیر میشوند، کنترل کند. اما بهقول کاوه گلستان از حقیقت نمیتوان گریخت و در نهایت به صورت تو سیلی میزند.
ریحانه دختری شانزده و دارای معلولیت مادرزادی بود، پایش بهشدت میلنگید و بهسختی راه میرفت. سر یکی از چهارراهها در تهران سیگار، کبریت و دستمالکاغذی میفروخت. مادرش بهسختی بیمار بود و پدر نداشت. برادری کوچک داشت که او نیز دارای نقص مادرزادی بود و توان حرکت نداشت. ریحانه تنها نانآور خانواده بود. خرج داروهای مادر و برادر و خورد و خوراک خانه را با همین دستفروشی سر چهارراهها میداد.
مردم آن منطقه و مناطق اطراف از او خرید میکردند تا حمایتش کنند. مهربان بود و همه دوستش داشتند. آزارش به مورچه هم نمیرسید و نماد معصومیت بود.
یکی از روزها شخصی جزوههای چاپشدهٔ مجاهدین را به او میدهد تا بین خریداران پخش کند و در ازای پخش جزوهها مبلغ خوبی را دریافت کند. ریحانه اصلاً روحش خبر نداشت مجاهدین چیست. به این فکر کرد که با آن پول چقدر میتواند به مادر و برادرش کمک کند. دخترک بیچاره روحش هم خبر نداشت دارد وارد چه بازی خطرناکی میشود.
طبیعتاً دیری نپایید که ریحانه دستگیر شد. آن شب او به خانه نرفت. مادر و برادر بیمارش بیتاب و گریان بر سر و روی خود میزدند. ریحانه عموی پیری داشت که پس از فوت پدرش جای او را برایش پر کرده بود. مادرش به عمو خبر داد و او بعد از تحقیق از مغازهداران فهمید که ریحانه را به چه جرمی بردهاند. دوستی داشت بهنام جعفر که میدانست شاید بتواند به او کمک کند، چون آدمهای زیادی را در حکومت میشناخت. عموی بیچاره التماسکنان به نزد او رفت و گفت این دخترک چیزی نمیدانسته و قربانی ندانستن شده است. اگر اتفاقی برای او بیفتد، خانوادهاش نابود میشوند.
جعفر به او گفت که اتفاقاً با ابراهیم رئیسی دوست است و از قدیم او را میشناخت و میدانست در این دستگیریها نقش مهمی دارد؛ حتماً میتوانست به ریحانه کمک کند.
جعفر به دیدن ابراهیم رئیسی رفت و داستان ریحانه را برایش تعریف کرد. گفت که این بچه قربانی ندانستن شده و اصلاً نمیداند مجاهدین چیست. وضعیت مادر و برادرش را شرح داد. بعد گفت عموی پیر این بچه نگران بیرون ایستاده و منتظر است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، مادرش دق میکند.
رئیسی گفت: «اسم و مشخصات کامل همراه با تاریخ دستگیری را بنویس و به من بده، صبح ساعت ۸ بههمراه عمویش بیایید و تحویلش بگیرید. همین الان دستور میدهم آزادش کنند.»
جعفر که باورش نمیشد، با خوشحالی بیرون رفت و به عموی ریحانه خبر داد.
عمو بههمراه جعفر به خانهٔ محقر خشتی مادر ریحانه در گوشهای دورافتاده در تهران رفتند.
وقتی گفتند ریحانه فردا به خانه برخواهد گشت، مادر از خوشحالی گریست و به برادر کوچک و بیقرار ریحانه گفت که فردا خواهرش را خواهد دید. قرار شد فردای آن روز جعفر و عمو به زندان بروند و ریحانه را به خانه بیاورند.
ساعت ۸ صبح به زندان رسیدند. به مأمور جلوی در گفتند که آمدهاند ریحانه را ببرند. مأمور گفت: «چنین اسمی را به من ندادهاند، من چیزی نمیدانم.» ساعتها منتظر ماندند. سراغ ابراهیم رئیسی را گرفتند. جواب شنیدند که سید نیامده است. عموی ریحانه حالش بد شد. جعفر آنقدر به مأمور اصرار کرد و از شرایط خانوادهاش گفت که او دلش به رحم آمد.
اسم و مشخصات را از جعفر گرفت و گفت منتظر باشند. نیم ساعت گذشت و عموی ریحانه از اضطراب نمیتوانست روی پایش بایستد. بالاخره مأمور آمد. پرسید: «پدر این دختر کجاست؟» جعفر جواب داد: «او پدر ندارد و ایشان عمویش است. من با سید آقا رئیسی دوستم. لطفاً زودتر به ما بگویید چه شده است.» به او گفت بیا داخل. جعفر دلهره داشت و میدانست خبرهای خوبی در راه نیست. اما باز خودش را دلداری میداد که سید به او قول داده است و امکان ندارد زیر قولش بزند.
جعفر به مأمور گفت: «آقا هر چه شده زودتر به ما بگویید.» جواب داد: «متأسفم. ریحانه به وقت اذان صبح اعدام شده است… »
جعفر خشکش زد. نفسش بالا نمیآمد. ریحانه بهدستور مستقیم رئیسی اعدام شده بود. چطور باید آن خبر را به عمو، مادر و برادرش میداد؟
بعد از چند ماه به جعفر خبر دادند که به عموی ریحانه بگوید برود و وسایلش را تحویل بگیرد. وقتی سؤال کرد که جسد دخترمان کجاست؟ گفتند که بچهٔ شما علیه جمهوری اسلامی اعلامیه پخش کرده و حقش مرگ بوده است. جسد تحویل نمیدهیم و نمیگوییم که کجا دفن کردهاند. جنازهٔ ریحانه را در گور دستهجمعی بینامونشانی دفن کرده بودند. مادر چند وقت بعد دق کرد. سرنوشت برادرش معلوم نیست. اما آنچه مسلم است اینکه خانوادهٔ ریحانه نابود شد.
چند خانواده را نابود کردند؟ چند مادر و پدر را به عزای فرزند نشاندند؟ چند خواهر را به عزای برادر، و برادر را به عزای خواهر نشاندند؟ دوست را به عزای دوست؟ شادی را از زندگی چند نفر گرفتند و غم را قرین باقی روزهایشان کردند؟
حالاست که میفهمیم چرا مردم از مرگ قصاب تهران شادی کردند. شادیای که کاملاً برحق بود و حاصل کشتار و دریای خونی که حاکمیت چهل و شش سال بر مردم ایران روا داشته است.
ریحانه را سی و شش سال پیش کشتند و در گور بینامونشانی دفن کردند. امروز بعد از سی و شش سال، من صدای ریحانهام. صدای ریحانهام تا بگویم عدالت اجرا خواهد شد و فرجامی تلخ در انتظار تکتکتان است. روزهای بیشماری در پیش داریم که دستهجمعی بر گورتان برقصیم.